واقعنمایی نظریهها در طبیعیات
یکی از گمانهای نادرست دربارهی طبیعت این است که همهی اشیاء طبیعی قابل مشاهدهاند.[1] اما این نکته بسیار جالب است که بر اساس خودِ نظریههای طبیعی هر امر طبیعی قابل مشاهده نیست و در بسیاری از موارد، اشیاء طبیعی را باید تنها از روی نشانهها شناخت. جالب است که اشیائی طبیعی که امروزه وجود آنها چون بدیهیات پذیرش عام یافته، مانند انواع ذرات بنیادی، اتمها و حتی مولکولها، قابل مشاهده نیستند و بلکه بر اساس نظریههای فیزیکی دیدن چنین ذراتی ممکن نیست. طول موج امواج نور بسیار بیشتر از آن است که بتوان این ذرات را دید. علاوه بر این، حتی اگر بتوان نور را مشاهدهپذیر دانست[2]، امواج الکترومغناطیسی با طول موج بیشتر از نور قرمز یا کمتر از بنفش بر گیرندههای حسی تأثیری ندارد و بنابر این، آنها نیز مشاهدهناپذیرند. بلکه گاهی اثری روشن از شیء مشاهده نمیشود و تنها بر اساس نظریه است که ادعا میشود در فلان جا شیئی طبیعی با این خواص باید باشد و بر اساس نظریه اثری هم به آن منسوب میشود؛ آن هم شیئی که مشاهده کردنی نیست. برای نمونه، برخی ذرات بنیادی که عمر بسیار کوتاهی (مثلاً کمتر از ثانیه) دارند؛ هیچ ردّی از خود به جا نمیگذارند و تنها بر اساس قوانین فیزیکی، مانند قانون بقای اندازه حرکت، به وجود چنین ذرهای حکم میشود تا قانون بقا حفظ شود! همچنین، ما نمیتوانیم شیء را دقیقاً در وضعیتی که هست، مشاهده کنیم؛ زیرا مشاهده مستلزم تغییری در شیء است. البته وقتی که شعاع نور به یک قطعه سنگ برخورد میکند، ضربهی نور بر آن سنگ قابل چشمپوشی است؛ اما وقتی میخواهیم فوتونی را بر یک ذرهی ریز، مانند الکترون یا حتی پروتون، بتابانیم، ضربهی حاصل قابل چشمپوشی نیست. بنابر این، هرگز نمیتوانیم این ذره را در شرایط قبل از ضربهی فوتون مشاهده کنیم. چگونه ما میتوانیم در مورد این اشیاء از مشاهدهی خود شیء سخن بگوییم؟
اذعان به وجود طبیعت و اشیاء کثیرِ در آن از اصول حقیقتگرایی است و حقیقتگرا به عنوان یک اصل اساسی مدعی است که عالم هستی با همهی کثرات آن علیالاصول و علیالاجمال شناختنی است. اما با صرف این دو اصل نمیتوان مدعی شد که مفاهیم حاکی از اشیاء مشاهدهناپذیر واقعنمایند.
احتمالاً طرح مسئلهی «واقعنمایی مفاهیم حاکی از اشیاء مشاهدهناپذیر» متأثر از فضای پوزیتویسم منطقی باشد. پوزیتویستهای منطقی با طرح اصل تحقیقپذیری گرفتار مشکلی اساسی شدند. بنابر اصل تحقیقپذیری «شرط لازم برای معنای محصل داشتن هر جمله یا گزاره یا قضیه، این است که باید به صورت قضیهای بیان شود که یا تحلیلی باشد یا از نظر تجربی تحقیقپذیر»[3]. اما از همان ابتدا، این اصل با مشکل اشیای مشاهدهناپذیر در نظریههای فیزیکی مواجه شد. مشاهدهناپذیریِ چیزهایی مانند اتم یا مسیر الکترون در اتم یکی از مشکلات باور به وجود آنها بود.[4]
اما درگیری اصلی در مسئلهی اشیاء مشاهدهناپذیر میان ابزارانگاران و رئالیستها[5] است. در فلسفهی علم، مراد از رئالیسم پذیرش این آموزهی اساسی است: وقتی در نظریهای که توفیق تجربی دارد، فرض میشود چیزی وجود دارد که مشاهدهناپذیر است، آن چیز واقعاً وجود دارد.[6] در برابر، ابزارانگاری به نگرشی اطلاق میشود که نظریههای علمی را ابزاری برای پیشبینیهای تجربی و دستیابی به دیگر اهداف عملی میبیند؛ نه توصیف دقیق و مطابق با واقع از جهان طبیعی.[7] این نگرش خود طیف عریضی دارد؛ اما اجمالاً مدعی است که نظریههای علمی را باید بدون باور به ادعایی که به نظر میرسد دربارهی جهان یا بخشی از آن دارند یا اساساً بدون لحاظ اینکه از آن نظریهها واقعاً چنین ادعایی در وهلهی اول به نظر میرسد، به کار برد. از آنجا که موضوع درگیری این دو نگرشْ علم موجود و نظریههای موجود است، این پژوهش خود را متعهد به بررسی آن نمیداند.
مسئلهی مطرح برای این پژوهش این است که مفاهیم مشاهدهناپذیر به منزلهی حاکی از واقعیت اخذ میشوند یا به عنوان ابزاری جهت توصیف نظاممند امور و پیشبینی پدیدهها. یعنی باید ببینیم از منظر حقیقتگرایی، برای واقعنماانگاری مفاهیم مشاهدهناپذیری که در نظریههای طبیعیاند، میتوان مبنای معرفتی مناسبی به دست آورد یا نه. اگر نتوانیم به چنین مبنایی دست یابیم؛ ناچار باید این مفاهیم را ابزار به شمار آوریم.
مسئلهی مشاهدهناپذیری اشیاء طبیعی در همان حدّ دغدغهی پوزیتیویستها، رئالیستها و ابزارانگاران باقی نمانده و بسیار پیچیدهتر از آن است. ابتدا لازم است دو قسم مشاهدهناپذیر از هم تفکیک شوند: مشاهدهناپذیرهایی که طبیعتشناس بر اساس آنها دیدگاهی را برمیگزیند و مشاهدهناپذیرهایی که نظریهی طبیعی طرح میکند، یعنی پس از انتخاب دیدگاه آنها را موجود مییابد. انتخاب یک دیدگاه، مبتنی بر فرض وجود واقعی مشاهدهناپذیرهایی است که پشتوانهی هر معرفتی به طبیعت به شمار میآید. از منظر حقیقتگرا، به روشنی میتوان مدعی بود جهانِ طبیعت تنها همان چیزی نیست که مشاهده میشود. این طبیعت در احاطهی ماورای طبیعتی است که بر هر لحظه و هر نقطهی آن سلطهی کامل دارد و این ماورای طبیعت هرگز مشاهده نمیشود. هم چنین، آنچه از این طبیعت مشاهده میشود، تنها نمود اشیاء طبیعی بر قوای حسی است و خود شیء طبیعی هرگز مشاهده نمیشود. حتی نمیتوان گفت امر مشاهده شده عَرَض شیء طبیعی است. بنابر این، نه جوهر و نه عرض آن مشاهده نمیشوند. علاوه بر اینها، وحدت شیء در طول زمان، وحدت مدرَکات حواس مختلف از یک شیء، جهت گزاره و امور بسیار دیگر قابل مشاهده نیست؛ هر چند از مشاهده درک شوند. اساساً، با اکتفا به مشاهدات، از هیچ چیز نمیتوان سخن گفت و در نتیجه نمیتوان نظریهای داشت و طبیعیاتی بنا کرد. بنابر این، هر نظریهای ناچار باید شامل عناصری مشاهدهناپذیر باشد و بلکه مفاهیم اصلی آن چنان عناصری باشد. بررسی صدق چنین فرضهایی در فضایی خارج از فضای پژوهشهای طبیعی است. اما، مشاهدهناپذیرهایی که در نظریههای طبیعی طرح میشوند، در پژوهشهای طبیعی اعتبارسنجی میشوند.
اما چرا مسئلهی مشاهدهناپذیرها به مسئلهی واقعنمایی نظریههای طبیعی گره خورد؟ موضوع مسئلهی واقعنمایی نظریههای طبیعی تنها مشاهدهناپذیرها نیست؛ اما توجه به این مسئله انگیزهای مناسب برای طرح مسئله میشود و اهل تحقیق به خوبی متوجه اهمیت مسئله میشوند.
بهتر است مسئلهی واقعنمایی نظریههای طبیعی را با این پرسش طرح کنیم: انتظار از یک نظریهی طبیعی چیست؟ ارایهی الگویی از واقع؟ یا نشان دادن آینهوار طبیعت آن چنان که هست؟ به نظر میرسد که خودِ این پرسش چندان روشن نیست و بهتر است دو طرف این پرسش با روشنی بیشتری بیان شوند.
در تعریفی ساده از الگو میتوان گفت: الگو یک نمونه یا شبیه از اصل است که پیچیدگیهای اصل را ساده یا ابهامات آن را روشن میکند. مثلاً حرکت تصادفی توپهای بیلیارد و برخورد آنها با هم الگوی کم و بیش خوبی برای درک حرکت مولکولهای گاز است. در یک تعریف دقیقتر، الگو نظامی از متغیرها با منطقی مشخص است که امکان شناخت اصل و پیشبینی تغییرات آن را به انسان میدهد. یک الگوی خوب باید انسجام درونی داشته باشد و ارزش و جایگاه متغیرها در آن کاملاً روشن باشد.
با این تعریف از الگو، میتوان به اساسیترین تفاوت الگو و تصویر آینهوار اشاره داشت. تصویرِ آینهوارِ واقعیتْ بالذات نشانگرِ واقعیت است و اگر کسی بخواهد به خود تصویر بنگرد، لحاظ دوم لازم دارد. اما الگو بالذات نشانگر چیزی غیر از خود نیست؛ بلکه نسبت بین الگو و اصل نسبتی اعتباری بوده و با لحاظ دوم میتوان نسبت الگو با اصل را درک کرده و الگو را نمونهای از اصل دید. مثلاً نقشهی یک ساختمان یا ماکت آن که یک الگو از اصل است، آینهوار نیست و اصل را نشان نمیدهد؛ بلکه لازم است با لحاظ دوم، به نسبت اعتباری میان نقشه و ماکت با اصل توجه کنیم تا بتوانیم با واسطهی نقشه یا ماکت، اصل را ببینیم.
اینکه صور ذهنی، واقعیت را آینهوار نشان دهند از اصول مسلم واقعگرایی معرفتشناختی شناخته میشود. اگر نشانگری صور ذهنی نسبت به واقعیت آینهوار نباشد؛ هر تطابقی میان این صور و واقعیت، یک تطابق اعتباری خواهد بود. نتیجه این میشود که نتوان از واقعگرایی سخن گفت. اما آیا انتظار چنین تطابقی میان نظریه و واقعیت هم بجا است؟ به نظر میآید چنین انتظاری نابجا بوده و اساساً چنین تطابقی ممکن نیست. برای توضیح مدعا ابتدا بهتر است از یک مثال آغاز شود.
جملهی خبری از وقوع کار یا بودن یا پذیرفتن حالتی به اثبات یا نفی به صورت قطعی یا غیر قطعی خبر میدهد؛[8] مانند «نمک سفید است». به دلیل اینکه جملهی خبری دربر گیرندهی خبر است، به صدق یا کذب قابل اتصاف است. اما جمله هویت لفظی دارد و امری با هویت لفظی، بذاته ارتباطی با عالم واقع ندارد تا به صدق یا کذب متصف شود. در واقع، آنچه به صدق یا کذب متصف میشود، گزارهای است که معنای آن جمله شمرده میشود. با این حال، دقت نشان میدهد که اتصاف گزاره به صدق یا کذب نیز ذاتی گزاره نیست. گزاره میتواند لابشرط نسبت به ارزش صدقاش لحاظ شود. مثلاً دربارهی گزارهی «نمک سفید است» میتوان گفت که گزارهای حملی است، نه شرطی؛ پسینی است، نه پیشینی؛ تألیفی است، نه تحلیلی؛ و... . آنچه بالذات ارزش صدق دارد، حکم است که ادراک آن (یا اذعان به آن) تصدیق شمرده میشود؛ مثلاً در مثال یاد شده، حکم به اینکه «نمک سفید است» بذاته یا صادق است یا کاذب. حکمِ صادقْ آینهی واقعیت است و مطابقت آن با واقعیت نظیر مطابقت تصویر در آینه با شیء است. با واسطهی حکم، گزاره متصف به صدق یا کذب میشود و با واسطهی گزاره، جمله به صدق یا کذب متصف میشود. به تعبیر دیگر، حملِ ارزشِ صدق بر گزاره و جمله واسطه دارد و به این دلیل، حمل صدق یا کذب بر گزاره یا جمله اعتباری است. این اعتباریت به این معنا نیست که ارزش صدق آنها تابع یک اعتبار بوده و با اعتباری دیگر میتوان ارزش صدق آنها را تغییر داد. بلکه به این معنا است که ارزش صدق یا کذب از اوصاف ذاتی حکم است؛ اما به جهت مناسبتی که گزاره و جمله با حکم دارند، این دو به مثابه حکم اعتبار شده و ارزش صدق بر آنها حمل میشود.
جایگاه نظریه نیز همسنگ گزاره یا جمله است. به این جهت، واقعنمایی و صدق نظریه نیز به همان معنایی تعریف میشود که برای گزاره یا جمله تعریف میشود. ارزش صدق آن هم، دقیقاً به همان معنای یاد شده، اعتباری است. اساساً نسبت آینهواری (مرآتیت) که واقعگرایان از آن سخن میگویند، مربوط به نسبت صور ذهنی (دانستهها) با واقعیت است؛ نه مربوط به نسبت نظریهها (دانشها) با عالم واقع. اما به هر حال، اعتبار معرفتی این الگو نیز با انطباقپذیری بر واقع تعریف میشود؛ گرچه این انطباق، انطباقی آینهوار نباشد.
بنابر این، ماهیت نظریه اکتشافی نیست، بلکه حاصل خلاقیت دانشمند است. اما کارآمدی این خلاقیت وابسته به واقعنمایی نظریه است. زمانی یک ذهن خلاق میتواند نظریهی خوبی دربارهی موضوعی بپروراند که با آن موضوع، با نگاه محققانه، بسیار سروکار داشته باشد.
الگوی خوب چند ویژگی دارد. الگو باید جامع باشد، یعنی از هیچ متغیری، اگرچه با سهم تأثیر اندک غفلت نکند. الگو باید مانع باشد، یعنی متغیر زاید نداشته باشد. الگو باید ساده باشد، یعنی با کمترین متغیر جامعیت لازم را داشته باشد. الگو باید منسجم بوده و خودشکن نباشد. این ویژگیها از یک نظریه هم انتظار میرود. نظریهی خوب جامع، مانع، ساده[9] و منسجم باید باشد.
[1] در متون مربوط به فلسفهی علم، واژهی «مشاهده» به معنای ادراک با یکی از حواس است و نه فقط دیدن.
[2] نور اساساً دیدنی نیست؛ بلکه سبب دیدن است و برخلاف تعبیر مرسوم، نور مظهر للغیر، ظاهر بالذات نیست؛ بلکه مظهر للغیر، ظاهر بالشواهد است. تعبیر «مظهر للغیر، ظاهر بالذات» دربارهی عقل، وجود و ذات حقّ تعالی نیز مرسوم است؛ اما امام صادق (عَلَیْهِ السَّلَامُ) میفرماید: «إِذَا اسْتَدَلَّ عَلَیْهِ بِالدَّلَائِلِ الشَّافِیَةِ فَهُوَ مِنْ جِهَةٍ کَالْوَاضِحِ لَا یَخْفَی عَلَی أَحَدٍ وَ هُوَ مِنْ جِهَةٍ کَالْغَامِضِ لَا یُدْرِکُهُ أَحَدٌ وَ کَذَلِکَ الْعَقْلُ أَیْضاً ظَاهِرٌ بِشَوَاهِدِهِ وَ مَسْتُورٌ بِذَاتِه» (مفضل بن عمر، توحید المفضل (تقریر درس امام صادق «عَلَیْهِ السَّلَامُ»)، ص180) (هر گاه بر او «خداوند» با دلایل مناسب استدلال شود، او از جهتی چنان آشکار خواهد بود که بر کسی پنهان نمیماند، در حالی که از جهت دیگر چنان پیچیده است که کسی او را درک نمیکند و عقل نیز چنین است، با شواهد آشکار و در ذات خود پوشیده).
[3] خرمشاهی، بهاءالدین، پوزیتیویسم منطقی، ص24، مرکز انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، بیچا، 1361.
[4] برای نمونه، هایزنبرگ از جهات مختلف به این مسئله اشاره دارد؛ رک: هایزنبرگ، جزء و کل، ص3 تا 41. برخی پوزیتیویستها در پی راه حلی برای حل این مشکل بر آمدند؛ اما تلاش آنان محکوم به شکست بود (برای نمونه؛ رک: Lewis, David, Statements partly about observation, philosophical papers, vol.XVll ,1988, no.I, p.1-5). این تلاشها تا چند دههی پیش نیز ادامه داشت. برای نمونه، دیوید لوییس در پی آن بود که کار آنان را اصلاح کرده و اصل تحقیقپذیری را در گزارهای جدید بیان کند (Ibid, p.7) و تلاش میکند به این وسیله اصل تحقیقپذیری را به حدّی تعمیم دهد که در برابر اشیاء مشاهدهناپذیر به مشکلی برنخورد. اما مشکل اساسی اصل تحقیقپذیری به جای خود باقی است: آیا خودِ این اصل تحقیقپذیر است؟ در واقع، شکست اصل تحقیقناپذیری بیش و پیش از آنکه از نقایص آن باشد، از خودشکنی آن بود. مشکلات اصل تحقیقپذیری بیش از آن است که با این وصله پینهها بتوان آن را نجات داد.
[5] در این گفتار از روی عمد، واژهی واقعگرایی به جای رئالیسم به کار نرفت. واژهی Realism در ادبیات فلسفی غرب، گاهی در معنایی به کار میرود که واژهی «واقعگرایی» در ادبیات فلسفی ایران از آن معنا بسیار دور است؛ از جمله در معنای معهود در این بحث. در چنین جایی، معادل بهتر رئالیسم «واقعنماانگاری» است، نه واقعانگاری.
[6] Sarkar, Sahotra & Pfeifer, Jessica, The philosophy of science, an encyclopedia, Routledge, 2006, p.686.
[7] Ibid, p.400.
[8] احمدی گیوی، حسن، و انوری، حسن، دستور زبان فارسی، ج2، ص311، مؤسسه فرهنگی فاطمی، چاپ بیست و پنجم، 1385.
[9] مسئلهی سادگی نظریه غیر از سادگی خود طبیعت است.