پیش نیازهای فلسفی علم موجود
🌟اصولی فلسفی که علم موجود مستقیماً بر آن استوار است؛ گرچه مناقشاتی راجع به برخی وجود دارد، اما همان مناقشات هم فلسفیاند.
۱. اصل ریاضیوار بودن قوانین طبیعت: این اصل که ریشه در اندیشه فیثاغوری دارد و توسط گالیله به دکترینِ علم مدرن تبدیل شد، بیان میکند که «کتاب طبیعت به زبان ریاضیات نگاشته شده است.» طبق این پیشفرض، ساختارِ بنیادینِ هستی نه بر اساس «کیفیات» (مانند رنگ، بو یا غایت)، بلکه بر اساس «کمیّت» و روابط هندسی استوار است. این دیدگاه معتقد است که میانِ سازههای انتزاعیِ ریاضی در ذهن انسان و ساختارِ فیزیکیِ جهان، یک تناظرِ یکبهیک و اسرارآمیز وجود دارد. علم مدرن با پذیرش این اصل، پرسش از «چیستی» (ماهیت اشیاء) را رها کرد و بر «چگونگی» (روابط اندازهپذیر و فرمولپذیر) متمرکز شد؛ به این معنا که حقیقتِ جهان، همان معادلاتِ ریاضی است.
۲. اصلِ «یکنواختی طبیعت»: قوانین طبیعت در همهجا (مکان) و همهوقت (زمان) ثابت و یکسان عمل میکنند. این شاید بنیادیترین پیشفرض برای هرگونه پژوهش علمی باشد. بدون این فرض، «استقراء» غیرممکن است. اگر فرض نکنیم که جاذبهای که امروز سیب را به زمین میاندازد، فردا هم همین کار را میکند، یا جاذبهای که در زمین است در کهکشان آندرومدا هم هست، هیچ قانون علمیای قابل تعمیم نبود. این اصل، قابل اثبات علمی نیست و یک اصل متافیزیکی است که علم بر آن سوار شده است.
۳. اصلِ «معقولیت» یا «شناختپذیری جهان»: ذهن انسان توانایی رمزگشایی از جهان را دارد. اگر دانشمند فرض را بر این میگذاشت که جهان ذاتاً غیرقابلفهم یا فریبکار است، اصلاً پروسهی تحقیق را آغاز نمیکرد. اینشتین این پیشفرض را «ابدیترین راز جهان» مینامید: «اینکه جهان قابل فهم است، خودش غیرقابلفهمترین ویژگی آن است.»
۴. تمایزِ «کیفیات اولیه و ثانویه»: این ایده که توسط گالیله، دکارت و لاک صورتبندی شد، جهان را به دو بخش تقسیم کرد: کیفیات اولیه (امتداد، حرکت، عدد، شکل) که واقعی و عینیاند و کیفیات ثانویه (رنگ، بو، مزه، گرما) که ذهنی و وابسته به ناظرند. این یک نظریهی فلسفی بود که علم را ممکن کرد. فیزیک نیوتنی با «دور ریختن» کیفیات ثانویه (که غیرقابل اندازهگیری دقیق بودند) و تمرکز صرف بر کیفیات اولیه (که ریاضیپذیر بودند) توانست جهان را فرمولبندی کند. جامعهی علمی تصمیم گرفت جهان را «بیرنگ و بیبو» فرض کند تا بتواند آن را اندازه بگیرد.
۵. مکانیسم و طردِ «علل غایی»: بنابر این اصل جهان یک ماشین عظیم است (شبیه ساعت). در این ماشین، اجزا فقط بر اساس علت فاعلی (ضربه و نیرو) حرکت میکنند و هیچ علت غایی (هدف و انگیزه) در کار نیست. تا پیش از قرن ۱۷، پرسش علمی این بود: «سنگ چرا سقوط میکند؟» (به دنبال هدف: رسیدن به جایگاه طبیعی). فیزیک جدید با تغییر پیشفرض فلسفی، پرسش را عوض کرد: «سنگ چگونه سقوط میکند؟» (به دنبال مکانیزم). حذفِ «غایتمندی» از طبیعت، پیششرطِ تولدِ مکانیک کلاسیک بود.
۶. اصلِ سادگی یا «تیغ اوکام»: طبیعت در ذاتِ خود ساده است و «خسّت» به خرج میدهد. از میان دو نظریه، آن که سادهتر است، به حقیقت نزدیکتر است. هیچ دلیل منطقی یا تجربی وجود ندارد که ثابت کند حقیقت لزوماً ساده است (شاید جهان بسیار پیچیده و درهمبرهم باشد). اما علم همواره بر اساس این «زیباییشناسیِ فلسفی» پیش رفته است. کوپرنیک مدل خورشیدمرکزی را نه بهخاطر دقتِ بیشتر (در آن زمان دقیقتر نبود)، بلکه بهخاطر «سادگی و زیباییِ ریاضیاتی» نسبت به مدل بطلمیوسی ترجیح داد.
۷. اتمیسم یا تحویلگرایی: کل، چیزی جز جمعِ اجزا نیست. برای شناختنِ یک سیستم پیچیده، باید آن را به کوچکترین اجزای سازندهاش خرد کرد. این نگاه (که ریشه در دموکریتوس دارد اما در قرن ۱۷ احیا شد)، روششناسیِ اصلیِ شیمی و فیزیک شد. اگر این پیشفرض فلسفی نبود که «حقیقتِ اشیاء در ریزترین اجزای آنهاست»، علم مدرن به سمت فیزیک ذرات حرکت نمیکرد.
✨@haqnegar



